loading...

وبلاگ من

بازدید : 10
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 8:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

[داستان سی‌ و سوم]
نام #داستان: #شب_های_روشن
نویسنده: #فئودور_داستایفسکی
.
تنهایی، از یک مردْ متروکه ساخته. با جهان کنار نیامده است. در افکارش زندگی می‌کند. راه‌ها را همه بن‌بست می‌پندارد. و در همین زمان است، که در پیاده روی‌های شبانه اش با دختری آشنا می‌شود. مردْ زمانه اش را نمی‌شناسد؛ و خودش را نیز. دختر هم در انتظار کسی مانده است. چهار شب در زمانی مقرر باید در محلی به انتظار معشوقه‌ی دختر بایستند. و این، تنها از یک مرد مجنون و یک دختر عاشق بر می‌آید. معشوقه‌ی دختر از راه خواهد رسید؟ انتظاری برای هیچ؟ اگر قرار است این دختر به معشوقه اش نرسد، می‌شود با مرد تنها ازدواج کند تا از تنهایی بیرون اش بکشاند؟
.
مردِ داستان، ساکن آپارتمانی در سن پترزبورگ است. خودش را دارد، خانه اش را، خدمتکارش و نیز خانه‌ها و کوچه‌هایی که هرشب به گاهِ پیاده روی، هم‌کلام‌شان می‌شود. شرط دختر، برای دوستیِ چهارروزه شان این است که مرد عاشق اش نشود. قولی که داده می‌شود و شب‌هایی که با یکدیگر به انتظار مردی در دل شب می‌ایستند.
.
شب اول، دوم، سوم. مثل باد. مثل برق. همه چی در سکوت می‌گذرد. سربسته. خاموش. عریانی اما در شب چهارم آشکار می‌شود. عشق افلاطونی میان این دو، دوام نمی‌پاید. مرد، دل اش را می‌بازد. آرزو دارد، معشوقه‌ی دختر از راه نرسد. مرد، اعتراف می‌کند که عاشق شده است. و همین زمان است که معشوقه‌ی دختر از راه می‌رسد و تمام کاشته‌های مرد را باد می‌بَرَد. عشقی که ابراز شده است و دستانی که خالی تر از گذشته مانده است. پوچ و تُهی و تنهاییِ بیشتر از قبل.

بازدید : 5
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 8:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

باید یه میلیون و سیصد بده. سه تا کارت بانکی رو پشت سر هم قطار می‌کنه و به صندوق دار می‌گه:
از ملی ۴٠٠ بکش
از صادرات ۵٣٠
مابقیشم از بانک ملت ام بکش
تلاش می‌کنم فضولی نکنم. ولی نمی‌شه! چشام نگاش نمی‌کنن تا خجالت نکشه. اما گوشام بدجور می‌شنون!
شمرده شمرده حرف می‌زنه. نصف حرفا رو می‌خوره انگار.
صندوق دار بهش می‌گه "آزاد می‌خواستم حساب کنم دو سه برابر این مبلغ می‌شد. اما خب با دفترچه زدم. هیچ وقت واسه پول گریه نکن. امیدت همیشه به خدا باشه."
بغض کرده. می‌خواد گریه کنه. غیر از من کسی نیست توی داروخونه. دلم می‌خواد بزنم بیرون که راحت حرف بزنن. از صندلی بلند می‌شم. هوا سرده. پشیمون می‌شم و می‌شینم. تظاهر به نشنیدن می‌کنم. معذب ام. دم به دقیقه به من نگاه می‌کنه. دلم می‌خواد نباشم. اما نمی‌شه! من اینجام و باید دست پر برم بیرون. داروخونه‌ی بعدی سه چهارراه پایین تره.
داروساز میاد. می‌گه: "بیا بهت بگم چطور از این قرص مرصا و شربت مربتا استفاده کنی. اما حتماً برو از دکتر هم بپرس. غصه نخور. جوش نزن. ایشالا بار بعد بچه بغل میای مشهد. ایشالا بچه ات هم می‌شه پدرت هم مادرت هم برادرت هم خواهرت هم شوهرت."
براش توضیح می‌ده. منم همچنان در حالت استتار و اختفا به سر می‌برم! دارم مثلاً با گوشیم کتاب می‌خونم.
پلاستیک به دست داره می‌ره از داروخونه بیرون. نگام می‌کنه. نگاش نمی‌کنم که خجالت نکشه. می‌فهمم که داره با آستین اشکاشو پاک می‌کنه. روی کفشاش سگک صورتی رنگ داره و از این عطرایی که بوی گلاب می‌دن زده. وقتی کامل می‌ره بیرون می‌بینم یه پالتو قهوه‌‌‌ای رنگ پوشیده که کهنه ست و رنگ و رو رفته.
داروساز نسخه‌ی من رو می‌بینه و می‌گه: "اینا رو نداریم. از داروخونه‌ی سه چهارراه پایین تر بگیر"

بازدید : 5
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 8:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

نام فیلم کوتاه: #همسرایان
فیلمنامه، کار و تدوین: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
بر اساس طرحی از #محمدجواد_کهنموئی
مدت زمان: ١۵ دقیقه و ۴٢ ثانیه
.
#همسرایان مثل هیچ کدام از فیلم‌هایی که قبلا‌ً دیده ام و شبیه هیچ یک از فیلم‌هایی که #کیارستمی‌در گذشته ساخته هم نیست. با سکوتی عمیق و البته قابل کنترل ما را مورد حمله قرار می‌دهد. و از جهاتی که من کاملاً درک نمی‌کنم و درک هم نخواهم کرد برای اثرگذاری از قدرت کنترل "پدربزرگ ناشنوا" بر شنوایی اش و تبدیل سکوت به صدا/ صدا به سکوت کمک می‌گیرد. ما از سطح توقع مان پایین تر می‌رویم. ترسی هیجان زده و دلهره آور و نیز بی قراری‌های کودکانی را لمس می‌کنیم که پدربزرگ شان سمعک اش را از گوش‌هایش برداشته و تربچه می‌خورَد؛ و در همان حال بچه‌ها پشت درب خانه مانده اند و هرچه زنگ خانه را می‌زنند و سنگ به پنجره می‌زنند او نمی‌شنود که درب را باز بکند.
.
دو نکته در این فیلم حائز اهمیت است:
1️⃣ یپرمرد ناشنوا هرگاه که از سر و صدا خسته می‌شود، سمعک اش را بر می‌دارد و خو می‌کند به سکوت اش. به این گونه می‌شود تعبیر شود که ما هم گاهاً در زندگی بایستی به کنج تنهایی خود پناه ببریم و از حجم اجتماعی بودن مان و شنیدن‌های آزاردهنده و مکالمات آزاردهنده تر خلاصی بیابیم. دنیای مدرن، رفتار مدرن می‌طلبد.
2️⃣ کار گروهی، چیزی که در سیستم آموزشی ما هیچ گاه آموخته نشده و نمی‌شود، در این اثر به خوبی و پاکی نشان داده شده است. وقتی دو کودک (که باید نوه‌های این پیرمرد باشند) از سنگ انداختن به سمت پنجره‌ی خانه شان خسته شده اند، به مرور بچه‌هایی به جمع شان اضافه می‌شود و یکصدا پدربزرگ را صدا می‌زنند. پدربزرگ که قدرت شنوایی اش خیلی هم ضعیف نیست، فریاد تعداد بچه‌های بیشتر را که حالا حدود ۴٠ یا ۵٠ نفر شده اند می‌شنود و از پنجره آن‌ها را می‌بیند و لبخند بر چهره اش ترسیم می‌شود.
و من همچنین فکر می‌کنم در پایان فیلم خنده‌‌‌ای که از جانب پیرمرد می‌بینیم لبخند به دنیای کودکانه و پاک بچه‌هاست.

بازدید : 937
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 0:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

نام فیلم: #مسافر | نویسنده: #حسن_رفیعی | فیلمنامه نویس و کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی‌| مدت زمان: ۱ ساعت و ۱۳ دقیقه
___
کاپیتانِ متحیّر!
___
یکی از زیباترین سکانس‌های فیلم جایی است که پسربچه سر کلاس درس زبان انگلیسی در حال محاسبه‌ی هزینه‌های سفرش است، سفر به تهران و مشاهده‌ی مسابقه‌ی فوتبال؛ و همزمان معلمش هم در پشت میز خود دفتری باز کرده است و مشغول محاسبه‌ی اجاره ماهانه‌ی خانه اش و سایر بدی‌هاست. هر دو سر کلاس درس، اما در دنیایی دیگر؛ پسربچه در رویای آمدن به تهران و مشاهده‌ی فوتبال؛ معلم در رویای پول بیشتر.
___
#مسافر دنیای پسربچه‌‌‌ای را به تصویر کشیده است که عشقِ فوتبال است و نه پدرش او درک می‌کند، نه مادرش، نه معلم‌هایش و نه مدیرِ سیگاریِ بداخلاقِ مدرسه. فیلم از جایی "قشنگ‌تر" می‌شود که این پسربچه می‌خواهد هزینه‌ی سفرش را جور کند. بازاری‌ها خودنویسش را نمی‌خرند و ۵ تومنش نمی‌شود ۱۰ تومن، تا ۱۰ تومنش را با فروش اجناس دیگر بکند ۲۰ تومن و همینطور خورد خورد جمع کند تا برسد به تهران. امّا چه خوب است که او یک دوست پایه دارد که همراه و همپای اوست.
___
پس از این که دوربینش را کسی نمی‌خرد و پس از این که از سمت خانواده و معلم‌هایش طرد می‌شود و تنبیه می‌شود و می‌شنود که "فوتبال خوب نیست، بچسب به درس"؛ با دوستش این طرح را می‌ریزند که روبروی مدرسه شان بایستند و با این ادعای دروغین که عکاس هستند و نیز با این وعده‌ی دروغین که عکس‌ها را فردا برایشان ظاهر می‌کنند و همان روبروی مدرسه تحویلشان می‌دهند (!) شروع به عکاسی کنند؛ عکس‌هایی که اصلاً و اساساً گرفته نمی‌شوند و فردایی برای تحویلشان در کار نیست، زیرا آن پسربچه فردا در تهران است و وقتی بلیط‌ها تمام می‌شود، به هزار ضرب و زور از بازارسیاه بلیط می‌خرد و وارد ورزشگاه می‌شود؛ اما پیش از بازی به محلی دیگر می‌رود و خوابش می‌برد! بیدار شدن همانا و دَویدن به سمت ورزشگاهی که خالی‌ست از آدم و پُر است از پوست تخمه و روزنامه باطله، همانا!
___
این فیلم تلخ ترین فیلم #کیارستمی‌بود و یقیناً و قطعاً یکی از اصلی ترین درس‌هایش این بود که "بار کج به منزل نمی‌رسد، هیچ‌گاه"

بازدید : 945
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 0:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

نام فیلم: #بیداری | نویسندگان: #کریم_هاتفی_نیا و #سعید_حاجی_میری | کارگردان: #فرزاد_موتمن | با بازیِ #آقای_بازیگر : #حامد_بهداد | مدت زمان: ۱ ساعت و ۲۵ دقیقه
___
تقابلِ رئالیسم و سوررئالیسم
___
زهرا در سال ۶۳ مانده است و ذهنش بیشتر از آن چیزی نمی‌داند. او از زمانی که برای آخرین بار دختر ۶ ساله اش را دیده، در همان حال و هوا متوقف شده است.
داستان از جایی شروع می‌شود که وقتی زهرا برای خرید کادوی تولد دخترش به مغازه می‌رود، در راه بازگشت به خانه با یک مینی بوس تصادف می‌کند.
او از سال ۶۳ پرت می‌شود به سال ۸۷.
___
فیلم به صورت موازی دو داستان‌ را پیش می‌برد:
۱. داستان زهرا و گمشدگی اش در سال ۸۷ (سوررئال)
۲. دخترش که یک دانشمند در زمینه‌ی سلول‌های بنیادی ست و تازه به ایران آمده. او در سال ۸۷ زندگی می‌کند و صدای مادرش را می‌شنود و معتقد است مادرش او را همیشه می‌بیند و صدایش را می‌شنود (رئال)
___
#حامد_بهداد از دقیقه‌ی سی وارد فیلم می‌شود و همسر زهراست. مردی انقلابی که زن پا به ماهش را تنها گذاشته و به جمع انقلابیون پیوسته است و پس از مدتی شهید شده است. #بهداد در چند سکانس حضور دارد و از زهرا می‌خواهد که دخترش و نیز آدم‌هایی که مرتبط به زمانی دیگر (سال ۸۷) هستند را رها کند، تا با فراغ بال از دنیا دل بکند.

بازدید : 639
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 0:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

نام کتاب: #مناجات_نامه_خواجه_عبد_اله_انصاری | به تصحیحِ #اسماعیل_شاهرودی (#بیدار) | #انتشارات_فخر_رازی | ۱۳۶ صفحه
___
عیب است بزرگ بر کشیدن خود را
وز جمله خلق برگزیدن خود را
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را
___
#خواجه_عبد_اله از اجلّه علما و محدثین و از اکابر صوفیه و عرفاست. مذهبش حنبلی و مایل به تجسیم و تشبیه در عقیده‌ی خود در نهایت رسوخ و تعصّب بوده است.
مولّدش در دوّم شعبان سال ۳۹۷ هجری قمری در قهنذر اطراف طوس و وفاتش در ذی الحجه سنه ۴۸۱ هجری قمری در گازارگاه هرات بوده و در همانجا مدفون گریده است.
مدت عمر شریف #خواجه_عبد_اله_انصاری ۸۳ سال بوده است. صاحب #نفحات_الانس مولّد شیخ را در سال ۳۷۶ ذکر کرده.
___
خدایا! نه شناخت تو را توان نه ثناء تو را زبان، نه دریای حلال و کبریاء تو را کران، پس ترا مدح و ثنا چون توان، تو را که داند که تو را تو دانی، تو را نداند کس، تو را تو دانی بس!

بازدید : 1007
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 16:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

تعفن!
رایحه‌ی تخمیر است
که قهقهه‌زنان می‌پیچد
به مشام و جیب‌هایِ بی‌گناه
و البته بیچاره گوش‌های عربده‌خواه

تعفن!
کج فهمی‌ است و روخوانی‌
و هیجان لحظه‌ای دیده شدن
و البته شنیده شدن
غیرِ جغرافیای بد مستِ پُرعربده
و کفش‌های طلا یادمان باشد
آن دو جفت، دوازده اعدامی‌بود
زیر پای شما به عربستان.

اگر طلاست نعلینتان،
ما هنوز رختمان عزاست
به سبزی و نان زنده‌ایم
البته بدون بی‌خندانِ رفسنجان.

عربده نکش شبه ماه!
کمی‌آرام بتیغان
بیا اینجا
و کمی‌مزه کن پوستِ شیر را
کمی‌بخوان و ‌اندکی گوش باش
جای نوشیدن و چرخیدن.

من از تو داغ‌ ترم
ادای داغ در نکن
که شمشیرِ ذوالفقارِ من
مست میدان است
و آماده به گردنکشان
جیب بُران
و عربده کشان ...

و البته
یاد عربده کشی دیگر افتادم متعارف
همان که پشیمان است
“مثل سگ”
و افتخار می‌کند
به کاباره
و شهامتِ تهران ندارد!

یا علی...

#محسن_چاوشی

بازدید : 1488
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 16:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

نام کتاب: #بت_بزرگ | شاعر: #فاطمه_اختصاری | #نشر_سایه_ها | ۲۳۰ صفحه
___
۱۱۴ #شعر #پست_مدرن می‌خوانیم از #اختصاری ؛ که به سبک #غزل_پست_مدرن و #شعر_آزاد_پست_مدرن سروده شده است. در ادامه شعر #بت_بزرگ از این مجموعه را آورده ام.
___
بت بزرگسرش را گرفت بین دو دست
نگاه کرد به قومش، چه منفعل بودند
چقدر زود شکستند، زود وا دادند
رفیق‌ها همه از جنس خاک و گِل بودند
به جای اینکه به مردم امید هدیه دهند
تمام عمر، خدایانِ سنگدل بودند

عجیب نیست که پاشیده خون به دیوار و
به روزنامه و کابوس‌های تو ... جنگ است!
که خواب‌های تو را پاره کرد خمپاره
لحافت ابر، زمین تخت، بالشت سنگ است
تو بچّه‌‌‌ای و نمی‌فهمی‌از بزرگیِ درد!
عجیب نیست اگر اینقدر دلت تنگ است

خبر، سرایتِ ویرانگی ست در رگِ شهر
خبر، بُرندگیِ تیغ و تیزیِ فلز است
"و نا توانیِ این دست‌های سیمانی" ♧
در اعتراض به اعدام چند معترض است

نه نذر و حاجتی و انتظار معجزه ای
نه دستِ راهنمایی، نه جاده ای، فِلِشی
تمام راه، خودت هستی و خودت، تنها
که باید این همه غم را به دوش خود بکشی
کدام فلسفه ما را نجات خواهد داد؟!
نمانده حوصله‌ی هیچ نوع واکنشی

صدای گریه‌ی آهسته توی بتخانه
صدای گریه‌ی نوزادِ مرده در گوشش
و نا امید نگاهی به دُور و بر انداخت
چراغ سوخته‌ی وحی، قومِ خاموشش
چه کس مقصّر این اتفاق خواهد بود؟!
بت بزرگتبر را گذاشت بر دوشش ... ♤
___
♧ #فروغ_فرخزاد
♤ و همه بت‌ها را در هم شکست به جز #بت_بزرگ تا [در مقام شکایت] به او رجوع کنند (#سوره_انبیا، آیه ۵۸)
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

بازدید : 1036
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 16:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

نام فیلم: #ده | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی‌| مدت زمان: ۱ ساعت و ۲۹ دقیقه
___
ماشین و فلسفه و #کیارستمی‌!
___
بعد از چهار فیلمِ #زندگی_و_دیگر_هیچ ، #مثل_یک_عاشق ، #طعم_گیلاس و #باد_ما_را_خواهد_برد ؛ این پنجمین فیلمِ ماشینیِ عالیجناب بود که دیدم. منظورم از "ماشینی" این است که تمام فیلم و یا اکثر سکانس‌هایش در ماشین می‌گذرد. #کیارستمی‌در #طعم_گیلاس با یک ماشین و گفتارهای فلسفی‌ای که پیرامون مرگ و زندگی در آن پیاده‌سازی کرد، جایزه #نخل_طلایی_جشنواره_کن سال ۱۹۹۷ را از آنِ خود کرد. او اعتقاد داشت، مکالمه‌های درون‌ماشینی به طرفین اعتماد می‌بخشد چون دیدِ از بالا به پایین نیست؛ و باعث می‌شود که هر دو طرف تمام حرف‌های دل‌شان را بگویند.
___
در #ده ، دوربین به‌صورت ثابت جلوِ ماشین قرار داده شده است و یک زن در #ده سکانس با پنج شخص گفتگو می‌کند: پسرش، خواهرش، دختری عاشق، یک روسپی، زنی مومن.
تمام بازیگرهای فیلم خودشان را بازی می‌کنند و اصطلاحاً #کیارستمی‌از نابازیگر استفاده کرده است؛ به‌جز دختر روسپی که بازیگر است.
این زن با پسرش پیرامون طلاق گرفتن از همسرش بحث می‌کند، با خواهرش پیرامون بداخلاقی‌های پسرش و گرفتن کیک تولد برای همسر جدیدش صحبت می‌کند، زن مومن را به امامزاده می‌رساند و آن زن در مورد سفرهای مذهبی‌اش و نیز اثرات دعا بر زندگی‌اش می‌گوید و این که از دارِ دنیا یک تسبیح دارد و یک پارچه‌ی متبرّک‌شده به ضریح ائمّه، با دختر روسپی در مورد گمشدگیِ عشق در زندگیِ یک روسپی صحبت می‌کند، در مکالمه‌اش با دخترِ عاشق از خودش و طلاقش می‌گوید و آن دختر از عشقش به یک پسر و دعاهایش در امامزاده برای رسیدن به او می‌گوید.
فیلم با گریه‌های دخترِ عاشق تمام می‌شود، و شاید گریه‌ای است بر حال و روزِ زنِ ایرانی!
این فیلم در سال ۲۰۱۶، جزو ۱۰۰ فیلم برتر قرن ۲۱ شناخته شد.

بازدید : 443
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 4:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

از وقتی کرونا حصار کشید اطرافمون، بابا یه گوشه از خونه رو مال خودش کرده، توی خونه نجاری می‌کنه و چوب روی چوب می‌زاره. چندروزه مغازه اش بسته ست و فروش مُروش تعطیله. اما از وقتی که خونه ست، همیشه یه پرده بین حقیقت و مجاز می‌کشه و بدل می‌شه به یه مُقتدرِ خوش خلق. خوشی‌هاش مال ماست، ناخوشی‌هاش مال قلب بزرگش. مامان هم مثل همیشه مشغول شعر و شاعری! مثل یه قایق کوچیک که توی ساحل پهلو می‌گیره، مثل فرشته‌ها نشسته توی اتاقش.
بابا صداش رو کلفت تر از حالت عادی می‌کنه و خطاب به من می‌گه یه چایی بریز ببینم بلدی!
می‌گم والا مرد هم سن من می‌تونه یه سپاه رو ببره جنگ و برگردونه. فقط اجازه بده یه چی بزارم لای این کتاب، صفحه اش از دستم در نره.
چایی می‌ریزم. انگار قوری سوراخه! می‌ریزه روی فرش.
بابا می‌گه سپاهت نشتی داره پسر! با طمانینه می‌خنده و بعد ادامه می‌ده: به اندازه‌ی حجم کتابای کتابخونه ملی رُمان خوندی این چندوقت!
مامان با صدای بلند داد می‌زنه "نقاشی‌هاش رو ندیدی. دیگه یه پا ون گوگ شده بچه ات!"
بابا ارّه به دست می‌گه اصل پوله، هنر کشکه! هنر دل خوش می‌خواد که ما نداریم! سفره‌‌‌ای که توش پول نباشه، سفره نیست، پرچم‌سفیدِ تسلیمه! من از وقتی فهمیدم زندگی یعنی چی، پول بهم سلام کرد، و از وقتی پول بهم سلام کرد، دیگه دو شیفته کار کردم و از سه تار و شب شعر خدافظی کردم! بعد دستش رو میاره بالا و ادای خدافظی کردن درمیاره و بهم چشمک می‌زنه.
مامان از اتاق میاد بیرون، هندزفری رو از توی گوشش درمیاره و می‌گه پاورپوینت درست کردن واسه دانشجوها و ضبط صدا واسه شون، عذاب روحم شده! خیلی سخته اینطوری درس دادن. آخه ادبیات رو نمی‌شه با این فضای مجازی منتقل کرد که‌! خسته شدم واقعا. وقت گیره، انرژی بَرِه، مکافاته، سخته. کاش سریع تموم شه این روزا. بعد هندزفری رو می‌ندازه روی میز چوبی‌ئی که بابا دو هفته است داره درستش می‌کنه.
بابا می‌چرخه سمت من، می‌گه یه کم آبنات بیار. شکلات هم بیار! فقط سبز نباشه، سبزها تلخن.
زل می‌زنم به لیوان چایی. می‌گم این بخار چایی کجا می‌ره؟
بابا چیزی نمی‌گه.
مامان می‌گه مهندسای شیمی‌باید بگن، نه ما استادای ادبیات
بابا زمزمه می‌کنه "و نه ما نَجّارا"
می‌گم والا من از آخر نفهمیدم مهندسم یا شاعر، مترجمم یا نقاش، مدرّس تافل‌ام یا نویسنده! توی عمرم همه اش سر کلاس یا داشتم وزن اشعارم رو درست می‌کردم، یا نوشته‌هام رو ویرایش می‌کردم.
بابا می‌گه این روزها فقط باید تموم بشه، انگاری غم و غصه دست و پا پیدا کرده، هر روز داره خفه مون می‌کنه. توی این سیاهی‌ها، نمی‌شه نفس کشید، شما چطوری کتاب می‌خونین و شعر می‌گین؟ نقاشی هم می‌کشین؟
مامان می‌گه هنر چفت و بست نداره، قلرو هنر یعنی از همین جا که به ظاهر شاید بوی پوچی پیچیده، تا بی نهایت. زندگی سیاهِ سیاه باشه یا سفیدِ سفید، واسه هنرمند هیچ فرقی نداره. هنرمند، کارِش آفرینشه!
من می‌گم شاید خبرهای تلخ بره روی مخ آدم و یه تیکه از مغزش رو مال خودش کنه، اما امید آخرین چیزیه که می‌میره
بابا می‌گه کلیشه‌‌‌ای تر از این جمله نداشتی بگی؟
مامان می‌گه توی این روزهای سخت، کلیشه‌‌‌ای بودن هم خودش نعمته، غنیمته، فرصته، گاهی وقتا کلیشه‌‌‌ای بودن، یعنی تهِ زندگی.
#مظاهر_سبزی

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 33
  • بازدید کننده امروز : 33
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 63
  • بازدید ماه : 392
  • بازدید سال : 876
  • بازدید کلی : 66928
  • کدهای اختصاصی