[داستان سی و سوم]
نام #داستان: #شب_های_روشن
نویسنده: #فئودور_داستایفسکی
.
تنهایی، از یک مردْ متروکه ساخته. با جهان کنار نیامده است. در افکارش زندگی میکند. راهها را همه بنبست میپندارد. و در همین زمان است، که در پیاده رویهای شبانه اش با دختری آشنا میشود. مردْ زمانه اش را نمیشناسد؛ و خودش را نیز. دختر هم در انتظار کسی مانده است. چهار شب در زمانی مقرر باید در محلی به انتظار معشوقهی دختر بایستند. و این، تنها از یک مرد مجنون و یک دختر عاشق بر میآید. معشوقهی دختر از راه خواهد رسید؟ انتظاری برای هیچ؟ اگر قرار است این دختر به معشوقه اش نرسد، میشود با مرد تنها ازدواج کند تا از تنهایی بیرون اش بکشاند؟
.
مردِ داستان، ساکن آپارتمانی در سن پترزبورگ است. خودش را دارد، خانه اش را، خدمتکارش و نیز خانهها و کوچههایی که هرشب به گاهِ پیاده روی، همکلامشان میشود. شرط دختر، برای دوستیِ چهارروزه شان این است که مرد عاشق اش نشود. قولی که داده میشود و شبهایی که با یکدیگر به انتظار مردی در دل شب میایستند.
.
شب اول، دوم، سوم. مثل باد. مثل برق. همه چی در سکوت میگذرد. سربسته. خاموش. عریانی اما در شب چهارم آشکار میشود. عشق افلاطونی میان این دو، دوام نمیپاید. مرد، دل اش را میبازد. آرزو دارد، معشوقهی دختر از راه نرسد. مرد، اعتراف میکند که عاشق شده است. و همین زمان است که معشوقهی دختر از راه میرسد و تمام کاشتههای مرد را باد میبَرَد. عشقی که ابراز شده است و دستانی که خالی تر از گذشته مانده است. پوچ و تُهی و تنهاییِ بیشتر از قبل.
![وبلاگ من](/images/no_image.png)