از وقتی کرونا حصار کشید اطرافمون، بابا یه گوشه از خونه رو مال خودش کرده، توی خونه نجاری میکنه و چوب روی چوب میزاره. چندروزه مغازه اش بسته ست و فروش مُروش تعطیله. اما از وقتی که خونه ست، همیشه یه پرده بین حقیقت و مجاز میکشه و بدل میشه به یه مُقتدرِ خوش خلق. خوشیهاش مال ماست، ناخوشیهاش مال قلب بزرگش. مامان هم مثل همیشه مشغول شعر و شاعری! مثل یه قایق کوچیک که توی ساحل پهلو میگیره، مثل فرشتهها نشسته توی اتاقش.
بابا صداش رو کلفت تر از حالت عادی میکنه و خطاب به من میگه یه چایی بریز ببینم بلدی!
میگم والا مرد هم سن من میتونه یه سپاه رو ببره جنگ و برگردونه. فقط اجازه بده یه چی بزارم لای این کتاب، صفحه اش از دستم در نره.
چایی میریزم. انگار قوری سوراخه! میریزه روی فرش.
بابا میگه سپاهت نشتی داره پسر! با طمانینه میخنده و بعد ادامه میده: به اندازهی حجم کتابای کتابخونه ملی رُمان خوندی این چندوقت!
مامان با صدای بلند داد میزنه "نقاشیهاش رو ندیدی. دیگه یه پا ون گوگ شده بچه ات!"
بابا ارّه به دست میگه اصل پوله، هنر کشکه! هنر دل خوش میخواد که ما نداریم! سفرهای که توش پول نباشه، سفره نیست، پرچمسفیدِ تسلیمه! من از وقتی فهمیدم زندگی یعنی چی، پول بهم سلام کرد، و از وقتی پول بهم سلام کرد، دیگه دو شیفته کار کردم و از سه تار و شب شعر خدافظی کردم! بعد دستش رو میاره بالا و ادای خدافظی کردن درمیاره و بهم چشمک میزنه.
مامان از اتاق میاد بیرون، هندزفری رو از توی گوشش درمیاره و میگه پاورپوینت درست کردن واسه دانشجوها و ضبط صدا واسه شون، عذاب روحم شده! خیلی سخته اینطوری درس دادن. آخه ادبیات رو نمیشه با این فضای مجازی منتقل کرد که! خسته شدم واقعا. وقت گیره، انرژی بَرِه، مکافاته، سخته. کاش سریع تموم شه این روزا. بعد هندزفری رو میندازه روی میز چوبیئی که بابا دو هفته است داره درستش میکنه.
بابا میچرخه سمت من، میگه یه کم آبنات بیار. شکلات هم بیار! فقط سبز نباشه، سبزها تلخن.
زل میزنم به لیوان چایی. میگم این بخار چایی کجا میره؟
بابا چیزی نمیگه.
مامان میگه مهندسای شیمیباید بگن، نه ما استادای ادبیات
بابا زمزمه میکنه "و نه ما نَجّارا"
میگم والا من از آخر نفهمیدم مهندسم یا شاعر، مترجمم یا نقاش، مدرّس تافلام یا نویسنده! توی عمرم همه اش سر کلاس یا داشتم وزن اشعارم رو درست میکردم، یا نوشتههام رو ویرایش میکردم.
بابا میگه این روزها فقط باید تموم بشه، انگاری غم و غصه دست و پا پیدا کرده، هر روز داره خفه مون میکنه. توی این سیاهیها، نمیشه نفس کشید، شما چطوری کتاب میخونین و شعر میگین؟ نقاشی هم میکشین؟
مامان میگه هنر چفت و بست نداره، قلرو هنر یعنی از همین جا که به ظاهر شاید بوی پوچی پیچیده، تا بی نهایت. زندگی سیاهِ سیاه باشه یا سفیدِ سفید، واسه هنرمند هیچ فرقی نداره. هنرمند، کارِش آفرینشه!
من میگم شاید خبرهای تلخ بره روی مخ آدم و یه تیکه از مغزش رو مال خودش کنه، اما امید آخرین چیزیه که میمیره
بابا میگه کلیشهای تر از این جمله نداشتی بگی؟
مامان میگه توی این روزهای سخت، کلیشهای بودن هم خودش نعمته، غنیمته، فرصته، گاهی وقتا کلیشهای بودن، یعنی تهِ زندگی.
#مظاهر_سبزی