loading...

وبلاگ مظاهر سبزی

بازدید : 322
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 17:42

نام کتاب: #خون‌مردگی | نویسنده: #الهام_فلاح | #نشر_چشمه | ۲۲۴ صفحه
.
الهام‌فلاح در این کتاب به زیبایی از لهجه و توصیف استفاده کرده است، او حتی در انتخاب اسامی‌با ظرافت خیلی خاصی پیش رفته و این یعنی با یک کتاب همه چی تمام روبرو هستیم که اصلا خسته کننده نیست.
.
"انتظار" اصلی ترین حرف این کتاب است، و شاید بشود گفت تمام حرف کتاب و تنها حرف کتاب. رمان سه مقطع زمانی را به زیبایی تمام ترسیم می‌کند: جنگِ سال ۶۷، پس از جنگ در سال ۷۰، سال ۹۰ در تهران و بغداد.
.
مرز دروغ و واقعیت در این کتاب در هم آمیخته می‌شود، و در جای جای کتاب گویا دروغ‌ها واقعی اند و حقائق جامه‌ی مشکیِ دروغ به تن کرده اند. و چون تمام افراد در کوتاه‌زمانی که نامش زندگانی است، به دنبال یافتن خلل و معایب وجودی خویش هستند، تمام اتفاقاتی که در این کتاب بر سر شخصیت‌هایش می‌گذرد همچون سدّی در برابر افکار پر تشویش آن‌ها عَلَم می‌شود و تاثیر و تاثّر آن را به عینه می‌چشند و می‌کِشند، تا شاید خود را بیشتر بشناسند و بفهمند.
.
ذهن خواننده مدام درگیر باز کردن گره‌های کور شکّ و تردید است، این که راست را چه کسی بر زبانش جاری می‌کند و دورغ از زبان چه کسانی ساری است. تکانه‌های کتاب با پیشرویِ بیشتر، بیشتر می‌شود و چون حلقه‌‌‌ای بر حلقه‌ی ندانسته‌های او می‌افزاید.
.
ماسک‌ها و نقاب‌ها و پوشال‌ها که کنار می‌افتد، خودِ حقیقی شخصیت‌ها فوران می‌کند و خواننده به زیبایی با جهان تفکریِ نویسنده آشنا می‌شود‌. داستان در کشاکش دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها و تعبیر و تفسیرها و اصطلاحات زیبایش پیش می‌رود، تا در انتها پرده از سقف کلمات می‌افتد و همه چیز عیان می‌شود.

داروی کورنا فقط با طب اسلامی
بازدید : 420
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 17:42

نام کتاب: #خانه_ارواح | نویسنده: #ایزابل_آلنده | مترجم: #حشمت_کامرانی | #نشر_قطره | ۶۵۶ صفحه
.
آلنده این کتاب رو واسه پدربزرگش که بیمار بود نوشته، یه نامه‌ی ۶۵۶ صفحه ای! اون یه کتاب هم واسه فرزندش که از دست داده نوشته. در کل کتاب‌هاش در سبک رئالیسم جادویی هستن.
.
برشی از کتاب:
دوست داشت لباس‌های مستعمل بپوشد، که از کهنه فروشی‌ها می‌خرید، و یا توی زباله‌ها پیدا می‌کرد. خودش را آرایش می‌کرد، و این کلاه گیس‌ها را سرش می‌گذاشت، ولی آزارش به مورچه‌‌‌ای هم نمی‌رسید. برعکس تا واپسین دم برای نجات گناهکاران دعا کرد.
کلارا با صدای محکم گفت:
- مرا با او تنها بگذارید!

خون مردگی - الهام فلاح
بازدید : 555
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:14

نام کتاب: #در_کافه‌ی_جوانی_گم‌شده | نویسنده: #پاتریک_مودیانو | مترجم: #ساسان_تبسمی‌| #نشر_افق | ۱۸۲ صفحه
.
یادداشت من:
'لوکی' که یه دختر زیباست، وارد یه کافه که پاتوق جوون‌های فرانسوی عه می‌شه و دل همه جوون‌ها رو می‌بره و هرکدوم به تحلیل زندگیش می‌پردازن. هرکی یه چیزی می‌گه و انقدر فضا پیچیده می‌شه که زندگی لوگی رو مثل کلاف سردرگم می‌کنه. این اثر برنده‌ی جایزه #انتر_آلیه و #انتر_لیبر شده.
.
برشی از متن:
بوب استورم مزیت انکار ناپذیری در سه زمینه و زبان مختلف از دنیای شعر، یکی بهتر از دیگری آشنایی داشت، انگلیسی، اسپانیایی و فلاماند ... همانطور ایستاده جلوی پیشخوان بار، ستیزه جویی ادبی اش را با من آغاز کرده بود:
I hear shadoway horses, their long means a-shake
صدای لرزش یال اسبانی را می‌شنوم که پرهیب‌شان پیدا بود
یا این شعر اسپانیایی:
Come todos los muertos que se olvid on en un monton de perros apagados
آن گونه که مردگان به نسیان می‌سپارند تلی از سگ‌های خاموش را
و یا فلاماند:
De burgemeester heeft ons iets misdaan.
Wij leerden, door zijn schuld, het leven haten
عالی جناب شهردار در حق ما بدی روا داشت، پس گناهِ نفرت ما از زندگی، بر گردن اوست

دوباره حاجی دلیگانی -دو برخواری وارد مجلس شدند
بازدید : 416
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:14

یادداشت من:
داستان با یه برگ از دفتر خاطرات کورینِ ۱۱ ساله شروع می‌شه. جشن تولد کورین عه و همه هستن به جز فورد -که کورین عاشقشه- . طی داستان و اتفاقاتی که میفته فورد با گفتن فقط یه جمله از کورین جدا می‌شه و مابقی کتاب زندگی پر فراز و نشیب کورین رو می‌خونیم، اون شعر می‌گه و با سلائق مختلف توی دنیای ادبیات آشنا می‌شه.
.
برشی از کتاب:
"هیچ می‌دونی شعرات چقدر برای دیگران با ارزشه؟"
"آره، گمونم بدونم" . ولی مردّد بود. در هر حال، این جوابی نبود که کورین می‌خواست بشنود. کورین با حرارت شروع کرد "عزیزم، نمی‌تونی یه مجلّه‌ی ادبی توی کتابفروشیِ بِرنتانو پیدا کنی که اسم تو توش نباشه. و اون مردی که بهم معرفیش کردی، ناشر یا هرچی، گفت سه نفرو می‌شناسه که دارن درباره‌ی 'هکر نست بزدل' کتاب می‌نویسن، یکی شونَم تو انگلستانه" کورین انگشتانش را بر شیارِ بندِ انگشت‌های دستِ فورد کشید و به نرمی‌گفت "هزارها نفر در انتظار چهارشنبه‌ن" فورد سر تایید تکان داد، اما در سرش چیزِ دیگری می‌گذشت "تو مهمونیت از رقص که خبری نیس؟ من بلد نیستم برقصم"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #جنگل_واژگون | #سلینجر

در کافه ی جوانیِ گم شده - پاتریک مودیانو
بازدید : 231
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:14

ژینا، من هیچوقت دوست دختر نداشتم. یعنی تا هیجده سالگی خودم بودم و خودم. جز وقتی بچه بودم و تو منو دعوت کردی پارتی. یادته سگت پاچه مو گرفت؟ منم که اصلا اهل قر و فر نبودم ‌و نیستم، اما تو بودی، خوبم بودی. همه شُعرا جمع بودن، یکی خوند "'من آدمی‌ام، من رنج کشیدم، من آنجا بودم" . منم گفتم سپید آسونه، بزار سپید بگم. گفتم و همه گوش کردن.
ژینا، من اصلا شاعر نبودم، یکشنبه‌ها عصر می‌رفتی حلقه‌ی شعرخوانی، منم میومدم ببینمت. بعد رفتی آلمان، اومدم آلمان ببینمت. مهمونی بود میومدم ببینمت. گشت و گذار بود میومدم ببینمت. تبریک و تسلیت بود میومدم ببینمت.
اصلا یادته اون روز بارون اومده بود و همکار خپلم با اون سر کچلش و لهجه‌ی آلمانی مسخره اش یه تعارف خشک و خالی نزد که "حاجی بیا بالا! بارونه بیا با هم بریم"؟ همون شب رفتیم بیرون. گفتی تو مثبتی به من نمی‌خوری. گفتم مثبت در منفی می‌شه منفی، خوشحالم که زندگیم با تو منفیه. دنبال ودکا بودی توی فروشگاه و به اون آقاهه که روی تی شرتش شاخ گوزن بود و شلوارش داشت میفتاد گفتی "داداش فندک داری؟" و گفت "نه" و گفتی "شِت!" . منم در به در دنبال نوشیدنی بدون الکل بودم و قبله نمای گوشیم قفل کرده بود. کف دستم یه اسم نوشتی گفتی برو کتاب‌هاش رو بخون، #آلبر_کامو. سه ماه اینطوری گذشت تا این که دلم طاقت نیاورد و گفتم عاشقتم. رفتی، گفتی هروقت عشق بیاد رفاقت می‌ ره. سه ماه دیگه هم گذشت و دارم فکر می‌کنم مگه نمی‌شه عشق و رفاقت کنار هم جمع بشه؟!
اما خب با حال خرابم هر هفته می‌رفتم کتابخونه و کتاب امانت می‌گرفتم و به کتابدار می‌گفتم "لطفا چاپ سال ۱۸۷۳ رو بدین" و اونم می‌داد بنده خدا. قبل تو هیچی نبودم، غش و تشنج و خط خطی روی کاغذ که انصافا نمی‌شه بهشون گفت شعر، بعد تو شدم غش و تشنج و خط خطی‌های روی کاغذ که انصافا نمی‌شه بهشون گفت شعر. بُردی، هم دلمُ هم این قمارُ ‌. بارون زده بود، همکار آلمانی خپلم ترمز کرد و گفت "بیا بالا حاجی! برف و بارون و کولاکه" ، جوابشُ ندادم و وقتی رفت چندتا فحش نثار خودش و عمه اش کردم و در مظان صد جور بدبینی و کج فهمی‌و نفهمی‌قرارش دادم. یه خانومی‌هم اومد، مشروب به دست، گفتم "والا من هیچ وقت مشروب نخوردم و سیگار و تنباکو هم ندیدم از نزدیک" و رفت، چون فکر کرد بچه م.
ما با هم خاطره زیاد داریم، با هم رپ امریکایی گوش کردیم، با هم سمبوسه خوردیم و کتاب خوندیم، با هم بلیط قطار چارتری گرفتیم و سه شب بیدار بودیم بدون حتی یه ثانیه پلک زدن. اما خب با اینکه با هرجای شهر و هر روز تقویم و هر رنگ و بو خاطره داریم، باید بری چون آدم مال رفتنه. فقط جسارتا قبل رفتنت پاشنه‌ی سه سانتی کفشت رو از قلبم بکش بیرون. دیگه یکشنبه‌ها عصر نمیام جلسه‌ی شعرخوانی که ببینمت. سر صبح ساعت ۴ و نیم بیدار می‌شم و تلگرام و توییتر و فیس بوک رو هم پاک کردم و از بلاگ نویسی هم کشیدم بیرون. هر فلزی توی یه دمایی ذوب می‌شه و هر محلولی توی یه دمایی تبخیر، من توی ۷ تبخیر می‌شم! بُعد نداره، یعنی نه درجه‌ی سانتیگراده، نه دقیقه و ساعت، نه وات بر مترمربع. ۷، همین! دیگه شعرهای ۷ بیتی می‌گم، روزی ۷ ساعت می‌خوابم، ۷ تا دوچرخه دارم، تکست‌های ۷ تا رپر رو دنبال می‌کنم و سه شنبه صبح و چهارشنبه عصر و یکشنبه غروب و پنج شنبه شب و دوشنبه صبح و دوشنبه شب و دوشنبه ظهر زل می‌زنم به شیشه‌ی همون کافه که اولین بار با هم یه بشقاب سالاد سزار زدیم به بدن و کف دستم نوشتی #آلبر_کامو

جنگل واژگون - سلینجر
بازدید : 223
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 18:42

امروز میدون انقلاب یکی از بچه‌ها رو دیدم، گفت سه پایه خریدم و گذاشتم روی میز مطالعه ام، در اتاقم رو قفل کردم و ۴۵ تا قرصی که قاطیِ هم کرده بودم رو ریختم روی کتاب "ریاضی مهندسی مدرسان شریف" . دو تا بطری آب معدنی رو هم گذاشته بودم کنار پای راستم. می‌خواستم کلیپ بگیرم از خودم و اولش به جای سلام، از همه خدافظی کنم و از این کلیشه‌های مسخره؛ و آخرش به جای خدافظی یه دفعه سکوت کنم و چشم‌هام رو ببندم و همون جلوِ دوربین قرص‌ها و بطری‌ها رو برم بالا!
.
گفتم خاک توی اون سرت! باز دیوانه شدی؟! باز خر شدی؟! خاک توی اون سرت احمق اسکول!
.
گفت ثانیه‌ی بیست اینا بود، وقتی اسم مامانم توی دهانم چرخید، بغضی که از گفتن اسم خواهرم چندثانیه پیش مثل تیغ گلوم رو سوراخ کرده بود، شد اشک؛ حالا نبار کِی ببار! انقدر گریه کردم تنگی نفس گرفتم. گفتم الانه که بمیرم!
.
گفتم به قول یه عزیزی "شما به فکر خودت نیستی به فکر کسایی که دوستت دارن باش"

دانلود آهنگ امین قباد اصلا مگه فرقی داره
بازدید : 221
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 18:42

کلی فاصله داشتیم با حقیقت. درگیر روزمرگی بودیم و چرخ دنده‌های اتاق کنترل زندگی مون از کار افتاده بود و هِدِ سایتِ مدیریت پروژه سرشُ گذاشته بود‌ روی میز، قهوه اش سرد شده بود، سیستم داشت اِرور می‌داد. اینور و اونور زمزمه‌ی تغییر بود، اما هیشکی غُل و زنجیر پاهاشُ باز نمی‌کرد. یه چیزی بدتر از خوره چسبیده بود به ذهنمون که می‌گفت "نمی‌شه" . انقدر به تلخی‌ها فکر کرده بودیم که حالمون از زندگی که چه عرض کنم، حال مون از زنده بودن خودمون هم بدش میومد.‌ تا یه روز همه‌ی خط خطی‌های ذهنمون رو خط زدیم و "گور بابای محدوده‌ی امنِ زندگی. از این به بعد کارایی می‌کنیم که تا حالا نکردیم" . پا رو کشیدیم بیرون و همه چی شکست، هم غُل و زنجیر هم حصار اطرافمون هم کاسه‌ی بلوریِ ترس و استرس‌هامون و این قبیل خزعبلات و چرندیات.

دانلود آهنگ امین قباد اصلا مگه فرقی داره
بازدید : 321
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 18:42

#به‌_گزارش‌_اداره‌_هواشناسی_فردا_این‌_خورشید‌_لعنتی سال ۸۴ چاپ شد، طی دوماه همه‌ی ۱۶۵۰ جلدش به فروش رفت، و ممنوع الچاپ شد!
.
#مهدی‌_یزدانی‌_خرم ادبیاتِ #دانشگاه_تهران خونده و این یعنی تالیف این کتاب توی سنّ ۲۵ سالگی و برنده شدن جایزه #رمان_متفاوت "واو" شاهکاره. #یزدانی_خرم توی این کتاب زمان رو به هم ریخته و شما مدام گُم می‌شین، از #دانشگاه_تهران می‌رین میدون جنگ، از میدون جنگ می‌رین خیابون ولیعصر، از خیابون ولیعصر می‌رین به دوران کودکیِ احمد! احمد (شخصیت اصلی این کتاب) کارش مُردنه! احمد توی کتاب چندین و چندبار می‌میره. خب اصل قضیه اینه که #یزدانی_خرم امضای خودش رو توی دنیای #نویسندگی پیدا کرده و با قاطعیت جواب همه‌ی منتقدهایی که بهش می‌گفتن "#صادق_هدایت شدن به این راحتی‌ها نیست‌ها!" رو داده. #یزدانی_خرم، #هدایت ِ زمانه‌ی ماست. اون چنان توی توصیف کردن و تلفیق حوادث و ابتکار و خلق شخصیت قوی عمل می‌کنه که وقتی ۱۷۶ صفحه‌ی #کتاب رو تموم می‌کنی، دلت می‌خواد ۱۷۶ صفحه‌ی دیگه هم بخونی ازش! توصیفاتش از #دانشگاه_تهران و اطراف #دانشگاه خیلی استادانه ست، یعنی فرقی نمی‌کنه که دانشجوی #دانشگاه_تهران باشی که داری #رمان ِش رو می‌خونی یا کسی که اصلا هیچ آشنائیّتی با دانشکده‌ها و جوّ #دانشگاه_تهران نداره، چون #یزدانی_خرم همه چی رو استادانه بهت نشون می‌ده؛ از سقف بلند #دانشکده_ادبیات می‌گه، از خیابون قدس می‌گه، از آبسردکن طبقه‌ی همکف #دانشکده ادبیات می‌گه و فاصله‌ی کمی‌که این دانشکده با دانشکده حقوق داره، از سبزیِ نرده‌های #دانشگاه می‌گه، و از خیابون ۱۶ آذر. و #کتاب جائی که نباید تموم بشه تموم می‌شه! یعنی این #کتاب می‌شه به صورت یه دوره‌ی صدهزارجلدی چاپ بشه چون حرف‌های #یزدانی_خرم تمومی‌نداره!
.
برشی از کتاب:
فضای خالی و سپید #دانشکده_ادبیات، قدم می‌زنیم و نگهبان در خروجی عجب آدم گُهی است. آتش‌بازی سالِ نو شروع می‌شود. میدان، نور آسمان میدان را کیپ تا کیپ پر کرده است. قدم‌های عابران سست. خنده، شعار، چراغ سبز می‌شود و دستت را در دستم می‌گیرم و تو خوابت می‌آید. راننده می‌پیچد، خم می‌شوم. اولین بوسه. دیگر واقعا شب شده است. سردم است.

دانلود آهنگ امین قباد اصلا مگه فرقی داره

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 54
  • بازدید کننده امروز : 17
  • باردید دیروز : 662
  • بازدید کننده دیروز : 663
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1969
  • بازدید ماه : 9133
  • بازدید سال : 17397
  • بازدید کلی : 33919
  • کدهای اختصاصی