باید یه میلیون و سیصد بده. سه تا کارت بانکی رو پشت سر هم قطار میکنه و به صندوق دار میگه:
از ملی ۴٠٠ بکش
از صادرات ۵٣٠
مابقیشم از بانک ملت ام بکش
تلاش میکنم فضولی نکنم. ولی نمیشه! چشام نگاش نمیکنن تا خجالت نکشه. اما گوشام بدجور میشنون!
شمرده شمرده حرف میزنه. نصف حرفا رو میخوره انگار.
صندوق دار بهش میگه "آزاد میخواستم حساب کنم دو سه برابر این مبلغ میشد. اما خب با دفترچه زدم. هیچ وقت واسه پول گریه نکن. امیدت همیشه به خدا باشه."
بغض کرده. میخواد گریه کنه. غیر از من کسی نیست توی داروخونه. دلم میخواد بزنم بیرون که راحت حرف بزنن. از صندلی بلند میشم. هوا سرده. پشیمون میشم و میشینم. تظاهر به نشنیدن میکنم. معذب ام. دم به دقیقه به من نگاه میکنه. دلم میخواد نباشم. اما نمیشه! من اینجام و باید دست پر برم بیرون. داروخونهی بعدی سه چهارراه پایین تره.
داروساز میاد. میگه: "بیا بهت بگم چطور از این قرص مرصا و شربت مربتا استفاده کنی. اما حتماً برو از دکتر هم بپرس. غصه نخور. جوش نزن. ایشالا بار بعد بچه بغل میای مشهد. ایشالا بچه ات هم میشه پدرت هم مادرت هم برادرت هم خواهرت هم شوهرت."
براش توضیح میده. منم همچنان در حالت استتار و اختفا به سر میبرم! دارم مثلاً با گوشیم کتاب میخونم.
پلاستیک به دست داره میره از داروخونه بیرون. نگام میکنه. نگاش نمیکنم که خجالت نکشه. میفهمم که داره با آستین اشکاشو پاک میکنه. روی کفشاش سگک صورتی رنگ داره و از این عطرایی که بوی گلاب میدن زده. وقتی کامل میره بیرون میبینم یه پالتو قهوهای رنگ پوشیده که کهنه ست و رنگ و رو رفته.
داروساز نسخهی من رو میبینه و میگه: "اینا رو نداریم. از داروخونهی سه چهارراه پایین تر بگیر"
بازدید : 7
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 8:51
