loading...

وبلاگ من

بازدید : 1684
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 4:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

نام فیلم: #آواز_های_سرزمین_مادری_ام (#گمشده_ای_در_عراق) | نویسنده و کارگردان: #بهمن_قبادی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۳۹ دقیقه
___
"هناره، عشقی در جنگ یا جنگی در عشق؟!"
هناره زنی آوازه‌خوان است که همسر پیرش (ملا میرزا) را رها کرده و در مرز عراق آواز می‌خوانَد. ملا میرزا پیرمردی #کورد است و موسیقی‌دان، کلی شاگرد دارد و کودکان کورد در به در دنبال نوارهای صدای پسرش (برات) هستند که دلنشین می‌خوانَد.
استارت اصلی داستان، زمانی زده می‌شود که ملا میرزا به همراه برات و پسر دیگرش اوده -که ۷ زن دارد و ۱۱ بچه، و همه‌ی این ازدواج‌ها و بچه‌دار شدن‌ها به‌خاطر داشتنِ پسر است که آرزویش بر دلش سنگینی می‌کند، و برای همین دنبال زنی ۸ ام است و بچه‌ای ۱۲! با این امید که زن پسرزا باشد و ۱۲ امین بچه‌اش دیگر دختر نشود!- سازهایشان را بر می‌دارند و سوار بر موتورِ برات دل به جاده می‌دهند تا برسند به عراق و ببینند هناره را.
دوست هناره را می‌بینند که ادعا می‌کند نامه‌ای از هناره دست دایه است، مشتمل بر حرف‌هایی خصوصی از زبان هناره برای شخصِ ملا میرزا. دایه را می‌یابند اما نامه را خیر! دایه نامه را گم کرده است و حدس ملامیرزا این است که می‌توان سراغ آن تکه کاغذ را که حال حکم دار و ندار ملا میرزا را دارد، از دوست قدیمی‌ملا گرفت. در این وادیِ نفس‌گیر، حرف مردم پشت سر ناموس ملا میرزا، وی را عذاب می‌دهد و خدشه بر اعصاب و روانش وارد می‌سازد. با این که ملا بیست و اندی سال پیش هناره را طلاق داده است، اما دل در گروی محبت وی و نیز زیبایی چهره‌اش و صدای دلربایش دارد. حتی به‌منظور این که مصمّم‌تر باشد از برای رسیدن به هناره، این دروغ را می‌پراکند که او هناره را طلاق نداده بلکه صرفاً رهایش کرده است، پس هنوز ناموسش است و مُهر غیرتش بر پیشانی‌اش ثبت و مِهر ابدی‌اش در قلبش مانا.
تمام این کشش‌ها و چالش‌ها را در حالی می‌بینیم که اصلاً فراموشمان شده است جنگی بین ایران و عراق در حال انجام است! ساز ملا و صدای زیبای برات و اوده، هوش از سرت می‌برد و گویا صدای موشک‌ها پارازیتی بیش نیست!
آن‌ها در میانه‌ی راه اسیر مردی می‌شوند که قصد بر هم زدن یک عروسی را دارد، زیرا خودش را صاحبِ آن عروس و عروسی می‌داند. اسلحه‌اش را در دست گرفته است و گروه موسیقی سه نفره‌ی ملامیرزا را مُجاب می‌کند پا به محفل عروسی دختر مورد علاقه‌اش بگذارند و بنوازند و بخوانند!
اسیری را تمامی‌نیست؛ آن‌ها مجدداً اسیر راهزن‌ها می‌شوند و سازهای موسیقی‌شان، موتورشان و در حقیقت تمام دارایی‌شان دستخوش غارت می‌شود و بی‌کس و تنها در جاده‌ای کوهستانی رها می‌شوند.
هناره پیدا نمی‌شود، در حقیقت هست اما خود را نشانِ ملا نمی‌دهد. ملا خبردار می‌شود هناره شیمیایی شده و هم صدای زیبایش را از دست داده، هم زیبایی چهره‌ی مسحور کننده اش و هم پسرانش را که پس از ازدواج با دوست صمیمی‌ملا -سیّد- نصیبش شده است. همسرش فوت کرده است و حال تنها دختری کوچک دارد که نمی‌خواهدش! شاید قصد این را دارد که یک یادگاری از خود برای ملا بر جای بگذارد، و یا شاید ترسِ زنده نماندن دخترش، و یا حتی این که علاقه ندارد دخترش قد بکشد و ببیند مادری دارد با صدایی گوش‌خراش و چهره‌ای نه زیبا و نه دلبرا و نه حتی معمولی، بلکه دلخراش و کَریه و زننده!
و این پایانِ فیلم است: ملا، دخترِ هناره را بر کول گرفته است و در برف‌ها از دوربین دور می‌شود. یک روز هناره از او دور شد، امروز او از هناره دور می‌شود؛ هناره‌ای که بر تکه‌ای سنگ نشسته است و می‌گوید "آیا دوباره دخترم‌ را می‌بینم؟!"
#مظاهر_سبزی

بازدید : 676
سه شنبه 22 ارديبهشت 1399 زمان : 4:25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

تنها دوستش، همان که به سرش قسم می‌خورد و بارها جامه برایش چاک کرده بود، همان که حکم برادری برایش داشت، همان که سه سالِ تمام در یک اتاق در شرکت حسابدار بودند؛ حال هم دزد شده بود هم دشمن!
صبح پنج شنبه ۱۳ اسفند، شمشیر را از رو بست. وعده‌ی این که "به رئیس چیزی نگو نصف نصف می‌زنیم به جیب" را بوسید و گذاشت کنار. ترسش را بلعید و چشمش را بر روی تمام وعده و وعیدها بست. او دزد نبود پس دلیلی هم نداشت که با یک دزد کنار بیاید. می‌خواهد رفیقش باشد که باشد! اصلا برایش مهم نبود.
آدمی‌وقتی برای همیشه از چیزی دل می‌کَنَد، مشابه قاتلی وحشی به جان اطرافیانش میفتد؛ و او حالا قاتلی وحشی بود. بدل شدن از یک حسابدار خوش قریحه به یک قاتل تمام عیار، برایش یک هفته و دو روز طول کشیده بود.
به یاد تمام دوران دانشجویی اش افتاد که کلی کار می‌کرد و روز به روز صفرهای بیشتری جلو بدهی‌هایش قد می‌کشید، به یاد تمام بدبختی‌هایش و روز و روزگار سیاهش. همیشه چشمانی پر از اشک داشت و لباس‌هایش بر تنش غریبی می‌کردند. از اقلیمی‌دیگر بود و میان مردمان نمی‌گُنجید.
خوب می‌دانست باید چطور رئیس را شیر کند تا این به ظاهر رفیقش و باطناً نارفیقش را از کار برکنار سازد. همه‌ی دیالوگ‌ها و مونولوگ‌های حدسیِ از پیش تنظیم شده اش را روبرو آینه چندین و چند بار با صدای بلند و گاها آرام بر گستره‌ی غبارآلود خانه اش فریاد زد.
سردرد شدیدی در وجودش حس می‌کرد، سردردی که با برداشتن هر گام بیشتر شدت می‌گرفت. به اتاق رئیسش که رسید، محترمانه ضرباتی آرام بر درب اتاق نواخت و منتظر اجازه‌ی حضور شد، پس از چندین مرتبه درب زدن، صدایی نشنید. با ترس و البته کمی‌تردید که اقتضای شخصیت آرامش بود، آرام آرام چفت درب را گشود. رفیقش پشت میز ریاست بود!
#مظاهر_سبزی | ۱۵ اردیبهشت ۹۹

برچسب ها
بازدید : 1559
شنبه 12 ارديبهشت 1399 زمان : 14:29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

فیلمی‌در مورد خدا

فردی فضایی که امیر خان نقشش را بازی می‌کند، به زمین آمده برای تحقیقات که کنترلر برگشتش به فضا توسط مردی دزدیده می‌شود و ماندگار می‌شود!

در این فیلم، این فرد در به در پی خدا می‌گردد، خدایی که اصلاً نمی‌یابش و رگه‌‌‌ای از عشق به دختری زیبا که انوشکا شارما نقشش را بازی می‌کند، در وجودش تنیده می‌شود

در انتها با پیدا کردن کنترلر خود و نیز یافتن خدا و اثبات به آدم‌ها که همه شان بی خدا هستند، در حالی که عشقِ به شارما را در سینه دارد، به فضا بر می‌گردد

بازدید : 640
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 10:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

یکی از فیلم‌های معتبر لیست آی ام دی بی با بازی لئوناردو دی کاپریو

جزیره‌‌‌ای به نام "شاتر" یک بیمارستان روانی در دل خود دارد، زنی سه فرزند خود را کشته و در دریا غرق کرده است؛ او در این بیمارستان روانی بستری بوده است اما متواری شده

دو کارآگاه راهیِ این بیمارستان می‌شوند تا او را بیایند

با پیشروی فیلم متوجه می‌شویم این چنین زنی وجود خارجی نداشته است، بلکه یک پزشکِ زن است که در این بیمارستان کار می‌کرده است اما چون جانش را در معرض خطر می‌دیده است، گریخته است و درون یک غار پنهان شده است

کاپریو او را می‌یابد و پای حرف‌هایش می‌نشیند

پزشکان این بیمارستان روانی با دادن داروهای مخرب و نیز غذاها و سیگارهای ساخته شده توسط خودشان افرادی را به کار می‌گیرند تا بیمارشان کنند و روی آن‌ها آزمایش‌های پزشکی انجام دهند! مثلاً مغزشان را باز می‌کنند تا ببینند با برداشتن و جابجا کردن هر جزء، چه اتفاقی می‌افتد!

این فیلم من را یاد فیلم "هزارپای انسانی" انداخت. در آن فیل یک جراح آلمانی پِیِ کنجکاوی اش را می‌گیرد تا ببیند آیا می‌تواند انسان‌ها را از دهان به مقعد یکدیگر وصل کند و هزارپا بسازد! او این کار را می‌کند! (گویا داستانی واقعی است!)

و یا مثلاً عروسک-آدم‌ها ! آدم‌هایی که عصب‌هاشان خارج می‌شود و دست و پایشان شکسته می‌شود تا به طریقی پیوند زده شود که شبیه حیوان شوند (!) مثلاً سگ!

داستان‌های عجیب دیگری نیز هست. گویا کنجکاوی‌های بشر برای انجام این قبیل تست‌های روی انسان تمامی‌ندارد!

چه بسا همین الأن که من مشغول نگارش این مقاله هستم، پزشکی روی سینه‌ی یک بیمار نشسته است تا قلبش را نصف کند تا میزان پمپازش را محاسبه کند و ببیند به چند درصد کاهش می‌یابد!

دوست کاپریو را می‌دزدند تا روی آن تست‌های خود را انجام دهند! کاپریو هم از بس که سیگارهای این بیمارستان روانی را کشیده و غذاهایش را خورده و قرص برای میگرن‌اش استفاده کرده، کلاً در عالمی‌دیگر است و مدام همسر مرحومش را در رویا می‌بیند، همان همسری که یک روز وقتی صاحب خانه یک نخ کبریت را اشتباهاً در خانه اش روشن گذاشته، در آتش مُرده است!

فیلم ماهیت حمایتی نیز دارد، زیرا کاپریو پیش از عهده گیری این مأموریت متوجه شده است که صاحب خانه اش در این بیمارستان بستری است و آمده است تا انتقام بگیرد. البته نه این که بخواهد او را بکُشد، زیرا در جنگ انقدر آدم کشته است که دیگر از مرگ و میر بیزار است!

عواقب خوردن خوراک‌های این بیمارستان این است که موجب لرزش دست‌ها، افسردگی و سردرد می‌شود.

اواخر فیلم ورق کلاً برمی‌گردد، کاپریو خودش دیوانه بوده و به اینجا آورده شده است تا درمان شود!

اما این که آیا حقیقت را به او می‌گویند یا دروغ است، واقعاً قابل تشخیص نیست!

پایان فیلم مشخص کننده‌ی این است که همسر دی کاپریو سه فرزندش را در دریا غرق کرده است و سپس دی کاپریو با دیدن بچه‌هایش و عصبی شدنِ به تبعِ آن، همسرش را می‌کُشد!

او یک دیوانه است! حتی گویا فرزاندنش را نیز خودش کُشته است! اما باز جایی می‌گوید که "اسمم ... است، همسرم با بهار 52 به قتل رسوندم!" (یعنی گویا اصلاً بچه‌‌‌ای نداشته است!)

بازدید : 588
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 10:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

یه فیلم خیلی خوب با بازی "ریچل مک آدامز" که من خیلی دوسش دارم

فیلم حول محوری به نام "عشق" می‌چرخه.

پسری وکیل که تا به حال دوست دختر نداشته و دنبال عشق حقیقی زندگیش می‌گرده تا این که به صورت اتفاقی با یه دختر خوب و خوشگل آشنا می‌شه (که نقشش رو مک‌آدامز بازی می‌کنه)

فیلم ماهیتی درام و کدمی‌داره و خب فرا تصور هم عمل می‌کنه و نکته‌‌‌ای که جالبش کرده اینه که خانواده‌ی این پسر وکیل این قابلیت رو دارن که در زمان سفر کنن! درسته فقط این قابلیت دارن که برن به گذشته، اما همینش هم خیلی خوبه. چون اگه توی گذشته گندی زده باشن، می‌تونن راحت برگردن و درستش کنن.

بازدید : 1266
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1399 زمان : 10:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

اینو اول بگم که شخصیت مرد این انیمیشن همون چیزی هست که من همیشه توی زندگیم برای این که بهش تبدیل بشم می‌جنگم، یه آدم کاملِ کامل

یه انیمیشن فضایی و یه ذره قشنگ

تم جادوگری داره، یه استاد دانشگاه -که جادوگری درس می‌ده!- پس از بازنشستگی به دستور رهبر کشورشون، باید قدرت دانش آموزهاش رو ازشون پس بگیره

این وسط یه جادوگری هست که خانومه و عاشق این جادوگر پسر خوشگل و موبلوند هستش

یه داستان عشقی و جذاب رخ می‌ده

من با دوبله دیدم، چون واسه انیمیشن به زیان اصلی بودن اعتقاد ندارم!

نمی‌دونم ارزش دیدن داره یا نه (!) چون من خیلی فیلم باز نیستم، اما بد نبود

گاهی اوقات واسه جدا شدن از زندگی حقیقی، باید تن بدی به دیدن، این قبیل فیلم‌ها

بازدید : 356
سه شنبه 11 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

دختری دانشجوی رشته‌ی جامعه شناسی است و روسپی گری می‌کند، تنهاست و کسی برای تنهایی اش پشیزی ارزش قائل نیست، یک حوان کله شق به حساب عاشقش شده اما موجبات رنجشش را فراهم می‌آورد، و اما یک مشتری عجیب او که پیرمردی است نویسنده و مترجم که اتفاقا او هم تنهاست نه هوس باز.

تمام فیلم بیان کننده‌ی تنهایی این دختر (فروشنده) و آن پیرمرد (خریدار) است و گاهاً گریزی هم به عشق زده می‌شود.

وبلاگ من

شروع فیلم مثل اکثر سکانس‌های فیلم‌های عالیجناب کیارستمی‌خاص است. دختر روسپی و دوستش در کافه‌‌‌ای نشسته اند و برای چند ثانیه تصویر دختر را نمی‌بینیم و فقط صدایش را می‌شنویم و آهسته آهسته عالیجناب پرده از سینمای خود برمی‌دارد و ما را به جهان خود رهنمون می‌گردد.

وبلاگ من

باز هم سکانس‌های "ماشینی" ِ عالیجناب.

در این فیلم هم مانند فیلم "ده" و "طعم گیلاس"، ماشین نقشی اساسی در فیلم دارد و بیشتر سکانس‌ها در آن می‌گذرد. عالیجناب از ماشین برای بیان ساده ترین حرف‌های خودمانی و سنگین ترین مباحث فلسفی در فیلم‌هایش بهره می‌برد، چیزی که در اینجا هم می‌بینیم.

وبلاگ من

این فیلم را جزو سه فیلم برتر قرن دانسته اند. و به قول اسکورسیزی "فیلم هم باید به ما نشان بدهد و هم از پشت پرده‌ها حرف بزند" ؛ به راستی کیارستمی‌در این فیلم ناگفتنی‌ها را به شیرینی هرچه تمام بر ما عیان نموده است. مثلاً سکانسی که این دختر برای مشتری خود (پیرمرد نویسنده) آماده می‌شود، اصلاً تصویر دختر را نمی‌بینیم و عالیجناب صندلی‌‌‌ای که پیرمرد بر روی آن نشسته نشانمام می‌دهد و تصویر دختر را به صورت مات از صفحه‌ی خاموش تلویزیون می‌بینیم.

وبلاگ من

در جایی خوانده بودم که سانسور سکوی پرتاب هنرمند است، و این را به وضوح می‌توان در این فیلم و سایر فیلم‌های عالیجناب دید. او فیلم‌هایش را به نحوی می‌سازد که در سینمای ایران هم قابل پخش باشد. حقیقتی که کیارستمی‌برایش جنگید اما نشد.

وبلاگ من

این اثر، آخرین فیلم عالیجناب کیارستمی‌است. افسوس و صد افسوس

مظاهر سبزی - 8 فروردین 99

بازدید : 447
سه شنبه 11 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

نویسنده و کارگردان: همایون اسعدیان

بازیگران: حامد بهداد، زنده یاد پوپک گلدره

فیلم دو طیف آدم را نشان می‌دهد: درون گرا (حامد بهداد، که رتبه‌ی 28 کنکور سراسری را دریافت نموده است و معماری می‌خواند و در فیلم عاشق زنده یاد پوپک گلدره می‌شود) و برون گرا (زنده یاد پوپک گلدره و دوستانش، همچنین مردی که گویا استادشان است که نقشش را مجید مشیری بازی می‌کند).

آخرِ بازی:

1. بازی: بین حامد بهداد و زنده یاد پوپک گلدره و دوستانش، با مجید مشیری شرط بندی می‌شود که آن‌ها player موسیقی مجید مشیری را در خانه اش با اسپری قرمز رنگ کنند. بهداد و دوستانش طی نقشه‌‌‌ای کلید خانه‌ی مشیری را از جیب پالتوی او از کافه می‌دزدند، و با کمک کلیدسازی که خبر کرده اند یه کلید از رویش می‌سازند، سپس بهداد و یکی از این اکیپ دوستانه به خانه‌ی مشیری می‌روند و player را رنگ می‌کنند. بهداد فیلم می‌گیرد و دوستش رنگ می‌کند. مشیری از راه می‌رسد، بهداد و دوستش در اتاق قایم می‌شوند و ناگهان فیلمی‌که ضبط کرده اند از تلویزیون خانه پخش می‌شود. بهداد و دوستش از اتاق بیرون می‌آیند، دعوا می‌شود و دوست بهداد کتک مفصلی می‌خورد! بهداد مشیری را هل می‌دهد و مشیری سرش به همان player می‌خورد و تمام!

2. آخر: از اینجا به بعد فیلم وارد فاز جدیدی می‌شود و گویا تمام فیلم در سکشن "آخر" در حال بازی است. صاحب کافه‌‌‌ای که بهداد و زنده یاد گلدره و مشیری در آنجا پاتوق می‌کردند، سرقت کلید از جیب پالتو مشیری را دیده است و از قضیه بو برده است. یک بار پول می‌خواهد برای حق السکوت، یکبار ماشین، و یکبار قصد ازدواج با زنده یاد گلدره را در سر می‌پروراند!

در انتها بهداد خودش را معرفی می‌کند، در همان آن که برایش بلیط گرفته اند تا فرار کند.

-------

نقد و بررسی:

1. پایان فیلم اگر مشخص هم نبود، اما تنها چند گزینه روی میز بود و این قبیل فیلم‌ها از جایی به بعد اگر بازیِ بازیگرانش خوب نباشند، بد جور توی ذوق می‌زند، که این فیلم زد! بد جور هم زد! چون جزو اولین فیلم‌های حامد بهداد است و خیلی مصنوعی بازی کرده است.

2. مرز میان رفاقت و نامردی در فیلم قابل تشخیص نبود، اما رفته رفته و با گذشت زمان، پرده از دیوار افتاد. یکی از دوستان بهداد، جا می‌زند و می‌رود. یکی دیگر مدام دودل است و حرفش این است که "به من چه!" و کافه چی هم گمان برده پول علف خرس است و مطالباتش را پایانی نیست. تنها دوستِ این فیلم زنده یاد گلدره است که تا انتها پای عشقش می‌ماند.

مظاهر سبزی - 8 فروردین 99

بازدید : 369
سه شنبه 11 فروردين 1399 زمان : 2:39
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

فیلم "مار" با بازی پروزیز پرستویی، بهزاد فراهانی و پرستو گلستانی؛ از کارگردانی نه چندان مطرح و نویسنده‌‌‌ای نه چندان مطرح (البته برای من)، داستان زندگی مشوش مرد (پرویز پرستویی) و زنش را نشون می‌دهد که مرد خانواده شغل مارگیری اتخاذ کرده است و امورات زندگی اش را می‌گذارند. زن این زندگی، از زندگی اش راضی نیست؛ زیرا شغل مارگیری باعث شده است که همه‌ی اقوام و همسایه‌ها با آن‌ها قطع ارتباط کنند. داستان با روال عادی در جریان است تا اینکه سر و کله‌ی مردی عجیب و غریب پیدا می‌شود که در ازای دادن یک مار کبری به پرویز پرستویی، از او درخواست گران بهاترین چیزی که در خانه اش دارد را می‌کند؛ که به تبع عشق پرویز پرستویی به مار (!) و عدم علاقه اش به همسرش و کودک شیرخواره اش (!!)، در طرفه‌العینی گردنبند زنش را از روی طاقچه می‌دزدد و می‌شود آنچه که نباید: گردنبند را می‌دهد، مار را می‌گیرد، شبانه مار فرزندش را نیش می‌زند و می‌میرد، زنش او و خانه اش را ترک می‌کند، مرد را از روستا بیرون می‌کنند زیرا مارش از خانه اش فرار می‌کند و مردم ترس از آن دارند که مار به خانه‌ی آن‌ها برود.

فیلم با این روال پیش می‌رود، تا اینکه مرد فرار می‌کند و به خانه‌‌‌ای پناه می‌برد که پدر و دختری (بهزاد فراهانی، پرستو گلستانی) در آن زندگی می‌کنند. گلستانی می‌خواهد با یکی از پسرهای اقوامشان ازدواج کند و این چالش هم وارد فیلم می‌شود که اندکی آن را زیبا می‌کند.

گلستانی ازدواج می‌کند و پرستویی بالاجبار و البته به اختیار خانه را ترک می‌کند. خانه‌‌‌ای که در آن به وی غذا، محل خواب، مهربانی و تبری داده اند که هیزم بشکند تا کاری در اختیار داشته باشد که به این طریق مشغول باشد.

پرستویی در سکانس‌های پایانی، مردی مارگیر را می‌بیند که با همان ماری که از برای پرستویی بوده است و گم شده بوده است در حال معرکه گیری است؛ پرستویی معرکه را برهم زده و با تبر بر جعبه‌ی مار می‌کوبد. جو متشنج می‌شود، مارگیر و مردم می‌گریزند، زن پرستویی و مردی که در اوایل فیلم در ازای دریافت گردنبند مار داده است، از راه می‌رسد.

گویا مرد مارفروش فقط توسط پرستویی دیده می‌شود!

سکانس پایانی فقط سه بازیگر دارد: مرد مارفروش، پرستویی، زن پرستویی.

مار پرستویی را نیش می‌زند، پرستویی با تبر بر پشت مرد مارفروش می‌کوبد و او را می‌کشد، مرد مارفروش به زیرزمین می‌رود و پس از چند ثانیه و انتشار دود از زیرزمین، مار بیرون می‌آید. یعنی مرد مارفروش خودش مار بوده است (این تحلیل من است و شاید درست نباشد).

زن پرستویی را می‌بینیم که بالای سر وی حاضر شده است، همان زن که نه فرزند دلبندش را دارد، نه گردنبندی که روی آن "زهرا" حک شده بود (نام زن در فیلم زهرا بود) و نه خانه و کاشانه و آرامشی.

تحلیل فیلم را از اینترنت نخواندم، هدفم این بود که فقط داستان را توضیح بدهم و نظرات شخصی ام را بنویسم.

چمع بندی:

1. عشق را پایانی نیست (زن پرستویی است که در لحظات پایانی فیلم، بالای سرش حاضر می‌شود)

2. جنون انجام یک کاری و دل بستن به آن، آدم را به حاشیه می‌کشاند و همه چیز را از وی سلب می‌کند

3. همه‌ی ما یک "مار" ِ درون داریم!

مظاهر سبزی - 7 فروردین 99

بازدید : 908
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 8:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وبلاگ من

وبلاگ من

پسرم، مرسی واسه گلی که واسه ام فرستادی. راستش خیلی خوشحال شدم رفتی پِیِ چیزی که عاشقشی، موسیقی از پزشکی خیلی بهتره و به نظرم سنتور از سه تار قشنگ تره و دلنشین تر. از سختی‌ها گفتی، خواستم بهت بگم ما هم سختی زیاد کشیدیم. ۲۶ ساله که بودم، ایران شده بود جهنم، البته ایران همیشه جهنم بود، اما سال ۹۸ خیلی عجیب بود. کرونا اومده بود و مسئولین بی ناموس مون هیچی نمی‌گفتن، کلی آدم مُرده بودن و رئیس جمهورِ وقت که بعدا فرار کرد عمارات، میومد جلو دوربین الکی می‌خندید. قبلش هم دو تا موشک زده بودن به هواپیمای دانشجوهای اوکراینی. سیل داشتیم و سختی.‌ حال استاد شجریان بد بود، خیلی بد. نمی‌خوام مابقیش رو بگم، همینقدر بَسه. من هم خیلی کتاب می‌خوندم و می‌نوشتم، و این تنها دلیل زنده بودنم بود.
پسرم، مراقب خودت باش. کتاب زیاد بخون. "انسان بی خود" ِ شریعتی رو حتما بخون، قدیمی‌نمی‌شه. آخر شب‌ها برو پیاده روی. با دوست‌های پولدارت قطع ارتباط نکن، تو می‌تونی بهشون درس زندگی بدی. این رو هم بدون که سیگار شرط ورود به دانشکده هنر نیست، ولی اگه حس خوبی بهت می‌داد بکش و یه لحظه هم از خودت دریغ نکن. من هم جوون بودم یه روزی، عشق خیلی خوبه اما زمان داره. بپا زمان عشقت نگذره، سریع و به جا احساساتت رو بروز بده. توی موسیقی دنبال تکرار نباش، چیزی که زیاده سنتوره و جوون بی کار! اما تو از تک تک لحظه‌هات لذت ببر و مبدع باش توی موسیقی. برو مزار شاملو رو ببین، هر شب یه فیلم ببین، روزی ۱۰۰ صفحه کتاب بخون. امیر نادری و کیارستمی‌دیدی، بشین نقدهاشون رو هم بخون.
پسرم، من یه روزی توی همین اتاقی که تو هستی بودم؛ کوی دانشگاه تهران، ساختمون جمالزاده، اتاق ۳۱۸ . پس یادت باشه، کرونا و بی ناموسی اونایی که کشور رو به دست گرفتن و بی پولی و درد شکست عشقی و استرس نمره و کلی چیز بزرگ و کوچیک دیگه می‌گذره؛ و در انتها خودت می‌مونی و خودت.
پسرم، خودت رو بغل کن! منتظر دست‌های گرم هیچ دختری نباش. تا وقتی کسی نیست و دریچه‌های عشق به روت باز نشده، صبح‌ها ساعت پنج و بیست دقیقه بیدار شو، یه صفحه کتاب بخون و چندتا کلمه زبان. بهارنارنج و به لیمو دم کن، موتزارت و بتهوون گوش کن، بعد سریع برو دانشگاه. شب بیدار نمون. کاری که صبح می‌شه انجام داد رو ننداز گردن شب. و این رو هم بدون که تنها در یک صورت از بقیه جلوتر میفتی و اون اینه که مثل یه مبارز زندگی کنی، یعنی شکست خوردی تسلیم نشی، عاشق شدی شک نکنی، و یه مسیر رو شروع کردی تا ته تهش بری.
.
#مظاهر_سبزی | ۴اسفند۹۸

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 54
  • بازدید کننده امروز : 53
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 84
  • بازدید ماه : 413
  • بازدید سال : 897
  • بازدید کلی : 66949
  • کدهای اختصاصی