نام کتاب: #سمفونی_مردگان | نویسنده: #عباس_معروفی | #انتشارات_ققنوس | ۳۵۰ صفحه
.
رمان در بی زمانی میگذرد، ساعتها همه خواب، آدمها همه بیدار.
کتاب شش راوی دارد: سوجی، آیدا، اورهان، صاحب کارگاه چوب بری، یک نماینده از قشر مذهبی و یک نماینده از قشر روشنفکران.
.
آیدین و خواهرش آیدا از سنت بیزار هستند و همین موجبات طرد آنها از سمت و سوی پدرشان را فراهم ساخته. در نقطهی مقابل، اورهان که کوچکتر از آیدین و آیدا است، به سبب علاقهی بی حد به سنت، مورد تاییو همیشگی پدر است.
.
تمام کتاب، جدال شخصیتها را برای بقا میبینیم و شاید بی جا نبوده که معروفی در اول کتابش ازهابیل و قابیل سخن به میان رانده است.
.
این کتاب در سال ۲۰۰۰ برندهی جایزهی #کگدوپ و #سور_کامپ شد.
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
نام کتاب: #مردی_به_نام_اوه | نویسنده: #فردریک_بکمن | مترجم: #جواد_شاهدی | انتشارات: #نوید_ظهور | ۳۸۴ صفحه
.
داستان این کتاب، آشنایی اتفاقی خانوادهای ایرانی در سوئد با یک مرد سوئدی بد اخلاق است، پیرمردی غرغرو و کلّهشق! اُوِه پیرمردی ست ۵۹ ساله که به همسایهها و دیگران روی خوش نشان نمیدهد و در فکر خودکشی است. در یکی از همان روزهای معمولی، پروانه و خانواده اش به خانهی روبروئی نقل مکان میکنند. مدتی بعد، تصادف سرنوشت سازِ آنها با صندوق پستیِ اُوِه، مقدمهای میشود بر دوستیِ غیرمنتظرهی پروانه با اُوِه. زندگیِ تکراریِ اُوِه با آمدنِ آنها تغییر بزرگی کرده و پیرمرد سالخوردهی کتاب به چالش کشیده میشود
.
برشی از کتاب:
راستش درست به خاطر نمیآورد چه کسی به او گفت "هر آدمیلازم است بداند برای چه چیزی میجنگد" . شاید این عبارت را از کتابهایی که سونیا برایش میخواند، به یاد میآورد. همیشه، کنار دوست همسرش، چند جلد کتاب بود. وقتی برای سفر به اسپانیا رفتند یک چمدان کتاب از آن جا خرید، هرچند سونیا اسپانیولی بلد نبود، اما گفته بود "کم کم میخوانم و یاد میگیرم" . مگر میشود این جوری خواندن یاد بگیرد. اُوِه به سونیا گفت "دوست ندارم اراجیف دیگران را بخوانم، دلم میخواهد خودم فکر کنم"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب
نه این که از زندگی بریده باشد، اما سیم زوار در رفتهی هندزفری اش را سُراند زیر بافت مخمل بنفش رنگش و سپس به گوشی وصلش کرد و همان آهنگ بی کلام همیشگی را پلی کرد. روبروی آینه ایستاد و مجدد به پرهیب عجیب و غریبی که همیشه جمعهها عصر برای سه ساعت کنار پنجرهی اتاق روبروئی میایستاد زل زد. بوی نا تمام فضا را محاط کرده بود و کفشهای اسپرت مشکیسفیدش از فرط استفاده در سالن فوتسال و پیاده روی پنج شنبه عصرها و کوهنوردی از رنگ و رو رفته بود. پیش از آن که کلید دسته مشکی اش را از دسته کلیدی که چهار کلید قدیمیزنگ زده داشت و یک کلیدی که دو دندانه اش شکسته بود دربیاورد و درب را قفل کند، کِرِمِ ضدچروکی را که عصر دیروز از بازار دستفروشها خریده بود به زیر چشم چپش کشید، بند کفشهایش را بست و کلید را در قفل آلمانی اتاق تک نفره اش چرخاند. خوب میدانست که این آخرین بار است که خودش را در آینه میبیند، پس تمام لحظاتی که پایش بر زمین ضربه میزد را قویا حس میکرد و گویا تمام ثانیهها را با ادراک تمام میچشید. سی و دو پله را که پائین رفت، دستگیرهی درب قرمز رنگ خانه اش را به سمت چپ کشید و درب را باز کرد. سوار ماشین که شد هندزفری را از گوشش در آورد و آهنگ بی کلامیکه سوفیا پیش از رفتن برایش تلگرام کرده بود را انتخاب کرد. اشک میریخت، و تک تک نُتهای آهنگ را میشناخت و میفهمید. یاد جملهی معروف نویسندهای که سوفیا پیگیر کتابهایش بود افتاد (مهم نیست مقصد قطار کجاست، تو در ایستگاه خودت از قطار پیاده شو) ، وسط آزادراه زد روی ترمز، درست همانجا که آخرین بار با سوفیا آهنگ بی کلامش را برای هفتمین بار متوالی گوش داده بودند، درب ماشین را باز کرد و زیر اولین کامیون له شد!
داروی کورنا فقط با طب اسلامیتعداد صفحات : 1