ژینا، من هیچوقت دوست دختر نداشتم. یعنی تا هیجده سالگی خودم بودم و خودم. جز وقتی بچه بودم و تو منو دعوت کردی پارتی. یادته سگت پاچه مو گرفت؟ منم که اصلا اهل قر و فر نبودم و نیستم، اما تو بودی، خوبم بودی. همه شُعرا جمع بودن، یکی خوند "'من آدمیام، من رنج کشیدم، من آنجا بودم" . منم گفتم سپید آسونه، بزار سپید بگم. گفتم و همه گوش کردن.
ژینا، من اصلا شاعر نبودم، یکشنبهها عصر میرفتی حلقهی شعرخوانی، منم میومدم ببینمت. بعد رفتی آلمان، اومدم آلمان ببینمت. مهمونی بود میومدم ببینمت. گشت و گذار بود میومدم ببینمت. تبریک و تسلیت بود میومدم ببینمت.
اصلا یادته اون روز بارون اومده بود و همکار خپلم با اون سر کچلش و لهجهی آلمانی مسخره اش یه تعارف خشک و خالی نزد که "حاجی بیا بالا! بارونه بیا با هم بریم"؟ همون شب رفتیم بیرون. گفتی تو مثبتی به من نمیخوری. گفتم مثبت در منفی میشه منفی، خوشحالم که زندگیم با تو منفیه. دنبال ودکا بودی توی فروشگاه و به اون آقاهه که روی تی شرتش شاخ گوزن بود و شلوارش داشت میفتاد گفتی "داداش فندک داری؟" و گفت "نه" و گفتی "شِت!" . منم در به در دنبال نوشیدنی بدون الکل بودم و قبله نمای گوشیم قفل کرده بود. کف دستم یه اسم نوشتی گفتی برو کتابهاش رو بخون، #آلبر_کامو. سه ماه اینطوری گذشت تا این که دلم طاقت نیاورد و گفتم عاشقتم. رفتی، گفتی هروقت عشق بیاد رفاقت می ره. سه ماه دیگه هم گذشت و دارم فکر میکنم مگه نمیشه عشق و رفاقت کنار هم جمع بشه؟!
اما خب با حال خرابم هر هفته میرفتم کتابخونه و کتاب امانت میگرفتم و به کتابدار میگفتم "لطفا چاپ سال ۱۸۷۳ رو بدین" و اونم میداد بنده خدا. قبل تو هیچی نبودم، غش و تشنج و خط خطی روی کاغذ که انصافا نمیشه بهشون گفت شعر، بعد تو شدم غش و تشنج و خط خطیهای روی کاغذ که انصافا نمیشه بهشون گفت شعر. بُردی، هم دلمُ هم این قمارُ . بارون زده بود، همکار آلمانی خپلم ترمز کرد و گفت "بیا بالا حاجی! برف و بارون و کولاکه" ، جوابشُ ندادم و وقتی رفت چندتا فحش نثار خودش و عمه اش کردم و در مظان صد جور بدبینی و کج فهمیو نفهمیقرارش دادم. یه خانومیهم اومد، مشروب به دست، گفتم "والا من هیچ وقت مشروب نخوردم و سیگار و تنباکو هم ندیدم از نزدیک" و رفت، چون فکر کرد بچه م.
ما با هم خاطره زیاد داریم، با هم رپ امریکایی گوش کردیم، با هم سمبوسه خوردیم و کتاب خوندیم، با هم بلیط قطار چارتری گرفتیم و سه شب بیدار بودیم بدون حتی یه ثانیه پلک زدن. اما خب با اینکه با هرجای شهر و هر روز تقویم و هر رنگ و بو خاطره داریم، باید بری چون آدم مال رفتنه. فقط جسارتا قبل رفتنت پاشنهی سه سانتی کفشت رو از قلبم بکش بیرون. دیگه یکشنبهها عصر نمیام جلسهی شعرخوانی که ببینمت. سر صبح ساعت ۴ و نیم بیدار میشم و تلگرام و توییتر و فیس بوک رو هم پاک کردم و از بلاگ نویسی هم کشیدم بیرون. هر فلزی توی یه دمایی ذوب میشه و هر محلولی توی یه دمایی تبخیر، من توی ۷ تبخیر میشم! بُعد نداره، یعنی نه درجهی سانتیگراده، نه دقیقه و ساعت، نه وات بر مترمربع. ۷، همین! دیگه شعرهای ۷ بیتی میگم، روزی ۷ ساعت میخوابم، ۷ تا دوچرخه دارم، تکستهای ۷ تا رپر رو دنبال میکنم و سه شنبه صبح و چهارشنبه عصر و یکشنبه غروب و پنج شنبه شب و دوشنبه صبح و دوشنبه شب و دوشنبه ظهر زل میزنم به شیشهی همون کافه که اولین بار با هم یه بشقاب سالاد سزار زدیم به بدن و کف دستم نوشتی #آلبر_کامو
بازدید : 343
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 10:14