تنها دوستش، همان که به سرش قسم میخورد و بارها جامه برایش چاک کرده بود، همان که حکم برادری برایش داشت، همان که سه سالِ تمام در یک اتاق در شرکت حسابدار بودند؛ حال هم دزد شده بود هم دشمن!
صبح پنج شنبه ۱۳ اسفند، شمشیر را از رو بست. وعدهی این که "به رئیس چیزی نگو نصف نصف میزنیم به جیب" را بوسید و گذاشت کنار. ترسش را بلعید و چشمش را بر روی تمام وعده و وعیدها بست. او دزد نبود پس دلیلی هم نداشت که با یک دزد کنار بیاید. میخواهد رفیقش باشد که باشد! اصلا برایش مهم نبود.
آدمیوقتی برای همیشه از چیزی دل میکَنَد، مشابه قاتلی وحشی به جان اطرافیانش میفتد؛ و او حالا قاتلی وحشی بود. بدل شدن از یک حسابدار خوش قریحه به یک قاتل تمام عیار، برایش یک هفته و دو روز طول کشیده بود.
به یاد تمام دوران دانشجویی اش افتاد که کلی کار میکرد و روز به روز صفرهای بیشتری جلو بدهیهایش قد میکشید، به یاد تمام بدبختیهایش و روز و روزگار سیاهش. همیشه چشمانی پر از اشک داشت و لباسهایش بر تنش غریبی میکردند. از اقلیمیدیگر بود و میان مردمان نمیگُنجید.
خوب میدانست باید چطور رئیس را شیر کند تا این به ظاهر رفیقش و باطناً نارفیقش را از کار برکنار سازد. همهی دیالوگها و مونولوگهای حدسیِ از پیش تنظیم شده اش را روبرو آینه چندین و چند بار با صدای بلند و گاها آرام بر گسترهی غبارآلود خانه اش فریاد زد.
سردرد شدیدی در وجودش حس میکرد، سردردی که با برداشتن هر گام بیشتر شدت میگرفت. به اتاق رئیسش که رسید، محترمانه ضرباتی آرام بر درب اتاق نواخت و منتظر اجازهی حضور شد، پس از چندین مرتبه درب زدن، صدایی نشنید. با ترس و البته کمیتردید که اقتضای شخصیت آرامش بود، آرام آرام چفت درب را گشود. رفیقش پشت میز ریاست بود!
#مظاهر_سبزی | ۱۵ اردیبهشت ۹۹